وسوسهی "زنِ مطبخی بودن کنجِ آشپزخونهی بابام توی قم"
خیلی قوی تر از
"زنِ مطبخی بودن کنج آشپزخونهی یک دیپلمات در چین است"
میدونسم که به لحظهی جدایی نزدیک شدم.اما هنوز می تونسم یه ساعت دیگه کش اش بدم.
ولی ته دلم داشتن رخت می شسن... تپش قلبم دوباره شروع شده بود...
زمان بین ظربانم تند می گذشت...گفتم راه رفتنی رو باید رفت و در بستنی رو باید بست...
رفتی سراغ لب تاب و کلاه قرمزی رو گذاشتی آهنگ تیتراژش بود . رسید به این جا که "آخ که دلم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد" من همیشه با این تیکه ی آهنگ اش قر میدم و میخونم یه شور و ذوق کودکانه برام میاره...
قر دادم و بشکن زنون اومدم طرفات و خم شدم روی صندلی و سرت را بوسیدم... گفتی اینا خیلی خوبن... میدونسم که یکی از آرزوهام دیدن کلاه قرمز با تو بود...میدونسم که نمیخوام ازت جدا بشم...میدونسم معلوم نیست کی بتونیم همو ببینیم...میدونسم که "گا" بعد از بستن در شروع میشه ...میدونسم که همهی اینا هی قراره تکرار بشه...خوب چی باعث شد که من به استقبال این همه دانسته برم؟!
تو نشسته بودی روی صندلی با موس ور می رفتی...گفتی ناهار چی؟! گفتم: سیرم ...اونقدر گوله گوله بغض توی گلوم بود که تا فردا یش هم سیر بودم.
بلند شدی و اومدی تا دم در. دوباره بغلات کردم و تند تند بوسیدمت چشمانت گونهات گردنات لبهات و باز لبهات و باز لبهات ...
گفتی رسیدی زنگ بزن
ماشین رو که پارک کردم توی پارکینگ خونه زنگ زدی گفتی : رسیدی؟! گفتم : همین الان
گفتی: چه زود؟! گفتم: تند اومدم ...گفتی: چرا؟!
گفتم: حالم خوب نبود ...سرعت کمی از سنگینی ام رو کم میکنه ...
چند روزه هوای بارانی و نسیم و ابر و خنکی ِطربانگیز
حالوهوایِ باغ بابا رو داره...
هوا که کمی روشن میشه خودمو مچاله میکنم زیر پتو وهی منتظر میمونم که بابا بگه ریحان بیداری ؟!بابا یه چایی بده
یا مامان ظرفهای توی آشپزخونه رو جابجا کنه
یا صدایِ آواز خوندن همسین از توی باغچه پشتی بیاد...
چشمام رو باز میکنم. موبایلم روی "گفتگودرکاتدرال" است .اونطرفتر هم "هوشاجتماعی" و "عیش مدام" دارن خاک میخورن...
موبایل رو برمیدارم و نوتیفها رو چک میکنم
نود ونه پلاس شده. ینی خبرهای انتخاباتی داغ بوده...
همسین داره توی جاش می جنبه هنوز هم نفهمیدم وقتی جیش داره اینجوریه یا کلن ویبره ی بیدار باشش است؟!
میگم دیشب حسن روحانی شور ایجاد کرده
ذوق میکنه میگه خوب؟!
کم کم ری شیرهای وحید رو میخونم .
وسطاش هم نوتهای بقیهی حلقهی "حتمنبخونمشون" رو میخونم ...سکوتهای بیناش رو طاقت نمیاره هی داره تحلیل میکنه برای خودش منم وسطاش یه هوم میگم اما حواسم بهش نیست .
زهرا نوشته
"مسخره ترین موضوعی که آزارم می دهد این است که می گویم می خواهم بمیرم ولی هیچ تلاشی برای مردن نمی کنم، پس نمی خواهم بمیرم، چون می گویند چی؟ خواستن، توانستن است. "
منم چند وقت پیش نوشته بودم
تنها کاری که خودم برای خودم می تونم بکنم کشتن خودم هست اما اونقدر خودمو دوست ندارم که این لطف رو به خودم بکنم...
خانمِ"خوشگل" پیام داد وگفت ساعتچهار بیا پایین آشرشته داریم...قاشق و کاسه هم بیار.
ساعت چهار با رها رفتیم پایین و قاشق و کاسه بدست توی محوطه میچرخیدیم.
مسیج دادم آش فروشی کدوم طرفه؟!
جواب داد سرتو بلند کن و اونور لیک روببین..
سرم رو بلند کردم و اونور دریاچه دیدمشون.
دوتا قابلمه ی بقچهپیچ کرده بودند و زیر انداز روی چمن انداخته بودن. چرخ خرید رو ه پر از خورده ریز کرده بودن.
کم کم جمع شدیم . حدود هشت تا مامان و به تعداد لازم برای مزاحمت ؛ بچه داشتیم:)
حرف غالب خرید و مرکز های خرید ارزون بود. بعد بخث ازدواج و سن ازدواج پیش اومد.
"خانمجونمونده" گفت:من پسرم بیست ودوسالگی ازدواج کرد. دخترم رو هم زود شوهر میدم. دختری که درس بخونه و لیسانس بگیره دیگه نمی تونه با خانواده ی شوهرو خود شوهرش سازش کنه.دختری که رسید به بیست باید به حالش گریست...از ایتالیا تعریف کرد و جهیزیه ای که برای دخترش آورده بود. از سفر دبی اش و خرید هایی که همه جا کرده بود.
بعد رو کرد به من و گفت: از چین خوش ات اومده
گفتم:چون نمی تونم حرف بزنم با ادماش ، خوشم نیومده...احساس بی سوادی و لال بودن می کنم.دوست دارم بتونم با ادمای اینجا حرف بزنم.
گفت : من توی چین خیلی بهم خوش میگذره. بهترین ماموریتمون هست.اصلن احساس غریبی نکردم.
گفتم:من از لحاظ بافت شهری و روند زندگی شون احساس غربت نکردم
اما از لحاظ دوری و فاصله و ندونسن زبون احساس غربت می کنم.
خندید و گفت: من هم زبون شون رو بلد نیسم الان سه ساله اینجام در حد خرید کردن بلدم نه بیشتر اما داره بهم خوش میگذره.
سکوت کردم و به این فکر کردم اگر من هم در حد خرید کردن و تخفیف گرفتن و برزگ و کوچیک و رنگ ها رو خواستن بلد بودم آیا بهم خوش میگذشت؟!