خانمِ"خوشگل" پیام داد وگفت ساعتچهار بیا پایین آشرشته داریم...قاشق و کاسه هم بیار.
ساعت چهار با رها رفتیم پایین و قاشق و کاسه بدست توی محوطه میچرخیدیم.
مسیج دادم آش فروشی کدوم طرفه؟!
جواب داد سرتو بلند کن و اونور لیک روببین..
سرم رو بلند کردم و اونور دریاچه دیدمشون.
دوتا قابلمه ی بقچهپیچ کرده بودند و زیر انداز روی چمن انداخته بودن. چرخ خرید رو ه پر از خورده ریز کرده بودن.
کم کم جمع شدیم . حدود هشت تا مامان و به تعداد لازم برای مزاحمت ؛ بچه داشتیم:)
حرف غالب خرید و مرکز های خرید ارزون بود. بعد بخث ازدواج و سن ازدواج پیش اومد.
"خانمجونمونده" گفت:من پسرم بیست ودوسالگی ازدواج کرد. دخترم رو هم زود شوهر میدم. دختری که درس بخونه و لیسانس بگیره دیگه نمی تونه با خانواده ی شوهرو خود شوهرش سازش کنه.دختری که رسید به بیست باید به حالش گریست...از ایتالیا تعریف کرد و جهیزیه ای که برای دخترش آورده بود. از سفر دبی اش و خرید هایی که همه جا کرده بود.
بعد رو کرد به من و گفت: از چین خوش ات اومده
گفتم:چون نمی تونم حرف بزنم با ادماش ، خوشم نیومده...احساس بی سوادی و لال بودن می کنم.دوست دارم بتونم با ادمای اینجا حرف بزنم.
گفت : من توی چین خیلی بهم خوش میگذره. بهترین ماموریتمون هست.اصلن احساس غریبی نکردم.
گفتم:من از لحاظ بافت شهری و روند زندگی شون احساس غربت نکردم
اما از لحاظ دوری و فاصله و ندونسن زبون احساس غربت می کنم.
خندید و گفت: من هم زبون شون رو بلد نیسم الان سه ساله اینجام در حد خرید کردن بلدم نه بیشتر اما داره بهم خوش میگذره.
سکوت کردم و به این فکر کردم اگر من هم در حد خرید کردن و تخفیف گرفتن و برزگ و کوچیک و رنگ ها رو خواستن بلد بودم آیا بهم خوش میگذشت؟!