چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

من تو را دوست دارم و این به تو مربوط نیست اما منوط هست

آدم هایی رو دوست دارم 
روی چه حساب و کتابی ؟! نمیدونم  هر کسی رو به بهونه ای دوست دارم...
علاقه ام رو بهشون گفتم. هر وقت با نوشته و فیلمی یادشون افتادم بهشون گفتم.
هیچ وقت نخواستم دوست داشتنم رو بهشون تحمیل کنم.
من از دوست داشتن آدما هیچ انتظاری ندارم.
دوست داشتن آدمها از معدود لطفهایی است که می تونم به خودم بکنم.
نه این که توجه شون شاد نشم و یا از بی مهری و قضاوتشون ناراحت نشم.

و این به این منظور نیست که دلم تنگ نشه براشون ...

و از همه مهم تر به این منظور نیست که آدمها ی دوست داشتنی ام مجاز باشن شخصیت منو زیر سوال ببرن و یا بخوان بخاطر این علاقه ازم باج بگیرن...

نیاز

بابا بیدار شدو یا مولا گویان لب تخت نشست...چند تا تلفن زد تا ببینه بار چی دارن و کیا رفتن سر کار...
خودمو بخواب زدم ...می خواستم مطءن بشم که میتونه کارهای خودشو بکنه...نیاز دارم که به خودم بقبولونم بابا خوبه ...
عصایش را برداشت و با دست دیگه استکان نعلبکی روی عسلی را برداشت .قدم های کوتاه و ضربه های محکم عصا ولرزش خفیف استکان نعلبکی به سمت آشپز خونه رفت.طول مسیر رو با دوازده قدم طی کرد.چایی ساز رو روشن کرد و همونجا سر ظرفشویی وضو گرفت...
اولیل که اومده بودیم لرزش دستاش بیشتر بود.موقع راه رفتن صدای کشیدن پاهایش روی فرش میومد .مسیر تخت تا آشپزخونه رو با بیست قدم طی می کرد.نمی تونست مسح پا بکشه من یا مامان براش می کشیدیم...
چایی را دم کرد.سرمیز نهارخورب نشست و نماز اش را خواند.صدای نماز خوندن اش را دوست دارم .بلند و کوتاه کردن تناژ صدایش مخصوص خود اش هست.باید فردا به هر کلکی شده صدای نماز خوندن اش را ضبط کنم...
سلام نماز رو داد و چایی برای خودش ریخت و عصا زنان رفت به سمت تخت.استکان پرازچای تو نعلبکی نلرزید .بابا با ده قدم و صدای عصای ملایم تر به تخت رسید.چای اش را تو نعلبکی ریخت.با سه تا هورت چای اش را خورد.استکان را گذاشت رو عسلی و یا مولا گویان پتو روی خودش کشید و دوباره خوابید...
از خوشحالی زیر پتو گریه کردم.بابا بهتر شده...

1

رها توی بغل‌ام خوابه؛ صورتم زیر گردن‌اش بو می‌کشم بوی بهشت میده...
اون لحظه نمی تونسم بگم من، رها هستم، یا رها، من است.
چه خوب بود این بوییدن خودات.
موقع شام رعنا کنارم نشسته بود ، بغل ام کرد و گفت مامان دست ات درد نکنه عالی بود...سرم روی شونه‌اش بود و بی‌وقفه صورت‌اش را می‌بوسیدم....من ، رعنا بودم، یا رعنا، من بود؟!
حس بوسیدن گونه ی خود ام  غیر قابل توصیف بود بخاطر همین مدام می‌بوسیدم‌اش.
عصر خسته روی کاناپه ولو شده بودم .سردم شد. رویا برام پتو آورد و خودش را توی بغلم جا کرد. موهاشو بوسیدم و بو کشیدم. حس آرامش خاصی داشتم...بغل کردن تیکه‌ای از خودات قسمتی از وجودات...