چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

بکر است این احساس

در جواب ای میلم گفت :سفر بودم.

وقتی جواب های کوتاه میده ینی fall in love ه .

چندتا از عکساش روگذاشته بود. 

هر عکس چندین دقیقه منو ماتِ خودش می کرد.

توی سکوت و تجسم خودم بودم که یک باره صدای‌ِموسیقی اومد. تازه یادم اومد که نوت مهدی واترز رو می خوندم و موسیقی "مینا" از کریستوفر رضاعی رو کلیک کرده بودم.

ینی وقتایی هم که نمی‌خوام یه مدیوم بیاد توی ثبت خاطراتم خودش از درو دیوار میباره برام.

موسیقی روی تکرار بودومنم غرق شده بودم توی عکسا.

نمی‌تونم حالم روتوصیف کنم. خوشحال نبودم غمگین هم نبودم اما خودم هم نبودم ؛خالی بودم .

حس ِیک دوربین عکاسی که زیر سایه ی درختی بر بلندای دشتی کنار گذاشته شده تا آسیب نبینه و جایش امن باشه تا صاحب‌اش بتونه توی رودخانه‌ی وسط دشت تنی به آب بزنه و لذت ببره از باکرگی طبیعت...

دل با غم عشق پای ناورد آخر

گفتم من همیشه تو رو توی ماشین دیدم.

هیچ تصوری ندارم که وقتی راه میری چه شکلی هسی 

اگر روزی روزگاری توی خیابون دیدمت فکر کنم نتونم بشناسمت.

دعوتم کردی به چای... نمی نمی دونسم و چای با تنها شکلات ویسکی دار ات منو نمک گیر می کنه

نمی دونسم نمکین لبخند شما منو دل گیر می کنه

آخ از دلم که گیر کرد توی اون کاناپه و منو بی دل کرد...

بر بوی وصال باد می‌پایند

از توی آیینه‌ی ماشین دیدمت. نگاه سرگردونت رو دیدم.
پیاده شدم و با قدم‌های بلند به سمت‌ات اومدم صدات کردم و برگشتی.
یادم نیست کدوممون دست دراز کردیم اما یادم هست که من سر بر گردن‌ات گذاشتم و اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد گردنت را بوسیدم.
نمی‌خواستم توی خیابون ببوسمت . اما دلتنگی و شوق دیدار اجازه نداد باید و نبایدها رو رعایت کنم.
یادم رفته بود که بهت بگم عطر یا افتر شیو نزن  که دور قبلی بوی عطرات منو آواره‌ی هر نسیمی کرده بود. که توی هذیون‌های تب و لرز تو آمدی و بوی عطرات هم آمد .که قبل از بیهوشی‌ام به موهای سرم عطرت رو زده بودم ...
رفتیم به سمت ماشین. توی ماشین گفتم:عطرات خوش بو بود اسم اش چی بود؟!
اسم‌اش را گفتی اما ذهنم رو بلوکه کردم تا یادم نماند...
دیروز توی آسانسور کسی با بوی عطر تو بود...اما من دیگه ریحان نبودم...دوباره توی آیینه‌ی ماشین دیدمت که سر به هر طرف می‌گردونی دوباره من پیاده شدم و اسمت را صدا زدم و دوباره سر بر گردن‌ات گذاشتم و دوباره بوی عطرات ...

آب و توانی و ناتوانی

رعنا و رویا کوچیک بودن. خونه‌ی ستارخان بودیم. تابستان بود.کمبود آب بود و  جیره بندی شده بود.

همسین مهمون دعوت کرده بود .

دبه های آب و لگن ها و قابلمه ها روپر از آب کردم. بخاطر این که کولر استفاده نکنم همه ی پنجره ها رو باز گذاشته بودم.

غذا رو هم باید خودم درست می کردم.

رویا ممرز میشد و رعنا رو توالت میبردم.

غذا ها رو درست کردم و ظرف های مهمونی رو آماده گذاشتم و کارهای نظافت خونه رو هم روزقبل که نوبت آب مون بود کرده بودم.

مرور اون روز واون خاطره حس توانایی مو زنده می کنم اما در عین حال حس ناتوانی ام رو.

توانایی مهمونی کردن با چهارتا لگن و قابلمه آب...

ناتوانی قانع کردن همسین برای مهمونی نگرفتن...

آخ که دلم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد...

میدونسم که به لحظه‌ی جدایی نزدیک شدم.اما هنوز می تونسم یه ساعت دیگه کش اش بدم.

ولی ته دلم داشتن رخت می شسن... تپش قلبم دوباره شروع شده بود...

زمان بین ظربانم تند می گذشت...گفتم راه رفتنی رو باید رفت و در بستنی رو باید بست...

رفتی سراغ لب تاب و کلاه قرمزی رو گذاشتی آهنگ تیتراژش بود . رسید به این جا که "آخ که دلم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد" من همیشه با این تیکه ی آهنگ اش قر میدم و می‌خونم یه شور و ذوق کودکانه برام میاره...

قر دادم و بشکن زنون اومدم طرف‌ات و خم شدم روی صندلی و سرت را بوسیدم... گفتی اینا خیلی خوبن... می‌دونسم که یکی از آرزوهام دیدن کلاه قرمز با تو بود...می‌دونسم که نمی‌خوام ازت جدا بشم...می‌دونسم معلوم نیست کی بتونیم همو ببینیم...می‌دونسم که "گا" بعد از بستن در شروع میشه ...می‌دونسم که همه‌ی اینا هی قراره تکرار بشه...خوب چی باعث شد که من به استقبال این همه دانسته برم؟!

تو نشسته بودی روی صندلی با موس ور می رفتی...گفتی ناهار چی؟! گفتم: سیرم ...اونقدر گوله گوله بغض توی گلوم بود که تا فردا یش هم سیر بودم.

بلند شدی و اومدی تا دم در. دوباره بغل‌ات کردم و تند تند بوسیدمت چشمانت گونه‌ات گردن‌ات لب‌هات و باز لب‌هات و باز لب‌هات ...

گفتی رسیدی زنگ بزن

ماشین رو که پارک کردم توی پارکینگ خونه زنگ زدی گفتی : رسیدی؟! گفتم : همین الان

گفتی: چه زود؟! گفتم: تند اومدم ...گفتی: چرا؟!

گفتم: حالم خوب نبود ...سرعت کمی از سنگینی ام رو کم می‌کنه ...