یک روز باید قفسه ی سینه ام رو بشکافم
و این دل که هی هوای آزادی داره رو پر و بالش بدم و بره...
یکی:
گفت بیا ،
گفت بمان
گفت بخند
گفت بمیر
آمدم ماندم خندیدم مردم
من:
دیشب یکی ازدوستای "تی ای" روی چت م بود.
بهش گفتم نوشین دلم می خواد بشین باهات یه دل سیر حرف بزنم.
اما کو مجال ؟!
گفت: خوب برام بنویس و ای میل کن!
گفتم: یکی دو هفته ای هست که دیگه نوشتنم نمی آد:|
گفت: چرا؟!
گفتم: خسته شدم همه ی نوشته هام با "دلم می خواد " هست دو سه خط که می نویسم بغض می کنم و رهاش می کنم
گفت: ریحان چه بر سر خودت آوردی ؟! پس کوش اون دخترک شیطون ات؟! اون خنده هات؟!
اینو که گفت اشک بود که میریخت
گفتم نوشین واسه همین می خواستم با تو حرف بزنم ...
موندم سر دوراهی
توی چین بمونم و زبون چینی رو پای نت یاد بگیرم و کلاس زبان انگلیسی برم؟!
یا
بیام ایران و بشینم پای نت و زبون چینی رو یاد نگیرم و کلاس زبان انگلیسی برم:|
پ.ن. برنامه ی من زبون چینیه
اما برنامه ریزی برای من روهمسین به شیوه ی اولی انجام داده:|