میدونسم که به لحظهی جدایی نزدیک شدم.اما هنوز می تونسم یه ساعت دیگه کش اش بدم.
ولی ته دلم داشتن رخت می شسن... تپش قلبم دوباره شروع شده بود...
زمان بین ظربانم تند می گذشت...گفتم راه رفتنی رو باید رفت و در بستنی رو باید بست...
رفتی سراغ لب تاب و کلاه قرمزی رو گذاشتی آهنگ تیتراژش بود . رسید به این جا که "آخ که دلم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد" من همیشه با این تیکه ی آهنگ اش قر میدم و میخونم یه شور و ذوق کودکانه برام میاره...
قر دادم و بشکن زنون اومدم طرفات و خم شدم روی صندلی و سرت را بوسیدم... گفتی اینا خیلی خوبن... میدونسم که یکی از آرزوهام دیدن کلاه قرمز با تو بود...میدونسم که نمیخوام ازت جدا بشم...میدونسم معلوم نیست کی بتونیم همو ببینیم...میدونسم که "گا" بعد از بستن در شروع میشه ...میدونسم که همهی اینا هی قراره تکرار بشه...خوب چی باعث شد که من به استقبال این همه دانسته برم؟!
تو نشسته بودی روی صندلی با موس ور می رفتی...گفتی ناهار چی؟! گفتم: سیرم ...اونقدر گوله گوله بغض توی گلوم بود که تا فردا یش هم سیر بودم.
بلند شدی و اومدی تا دم در. دوباره بغلات کردم و تند تند بوسیدمت چشمانت گونهات گردنات لبهات و باز لبهات و باز لبهات ...
گفتی رسیدی زنگ بزن
ماشین رو که پارک کردم توی پارکینگ خونه زنگ زدی گفتی : رسیدی؟! گفتم : همین الان
گفتی: چه زود؟! گفتم: تند اومدم ...گفتی: چرا؟!
گفتم: حالم خوب نبود ...سرعت کمی از سنگینی ام رو کم میکنه ...