رها توی بغلام خوابه؛ صورتم زیر گردناش بو میکشم بوی بهشت میده...
اون لحظه نمی تونسم بگم من، رها هستم، یا رها، من است.
چه خوب بود این بوییدن خودات.
موقع شام رعنا کنارم نشسته بود ، بغل ام کرد و گفت مامان دست ات درد نکنه عالی بود...سرم روی شونهاش بود و بیوقفه صورتاش را میبوسیدم....من ، رعنا بودم، یا رعنا، من بود؟!
حس بوسیدن گونه ی خود ام غیر قابل توصیف بود بخاطر همین مدام میبوسیدماش.
عصر خسته روی کاناپه ولو شده بودم .سردم شد. رویا برام پتو آورد و خودش را توی بغلم جا کرد. موهاشو بوسیدم و بو کشیدم. حس آرامش خاصی داشتم...بغل کردن تیکهای از خودات قسمتی از وجودات...
ای جان ای جان ای جان