پاییز باشه
هوا سرد باشه
بشینی رو مبل یه پتو بندازی رو پاهات
بعد خودتو مچاله کنی تو بغل اش
و به صدای نفس کشیدن اش گوش بدی
و همینجور که از گرمای آغوش اش گرم می شی خوابت ببره
یه روز ساعت چهار صبح بهار رفتم تو نیایش
ینی بهشت بود
یه نم بارون زده بود انعکاس نور چراغا روی اسفالت
خورشید مشرقی در حال بازی گوشی بود با آسمون
بوی خاک نم خورده
من بودم و نیایش دلفریب
ماشین رو زدم کنار روی پل چمران
خیره شدم به شمال وگاهی به جنوب
جای یه دوست خالی بود
پر بود فضا از هایکو
جکمن یا جرج کلونی را باید توی ِ مهمونی ببینم و از دیدنش ذوق کنم .آخر مهمونی برم بهش بگم : آقا من شما را خیلی دوست دارم مخصوصن اون چینهای گوشهی چشمتان را؛ وقتی خندید بگم: آره همینها رو، دوست دارم بوسشون کنم.
بغل اش کنم و چین های گوشه ی چشم اش را بوس کنم بعد یه بوس از زیر گردن و در آخر سر بذارم روی سینهاش و عطراش را بو بکشم.
خودم رو ازش جداکنم و خیره با اشتیاق تمام نگاهاش کنم و توی ذهنم چندتا عکس از حضور ولمس دست اش و بوسه هایم بگیرم و دست اش را محکمتر فشاربدم و خداحافظی کنم.
پاکت شیر توی دستم بود و خیره به چهار مدل ماگ موجود بودم.اینها برای من نبود. بجاماندگان دیگران بودن.
نمی دونم که تویش چی خورده ،اما خوب چیزی که برایمان عادی هست ؛اینه که می توان لیوان را با آب و کف شست و تمیز و پاک اش کرد.و چون این خیلی رایجه پس برای من کمتر وسواس برانگیز هست.ماگ هارو چندین بار کف گرفتم و شستم بعد اجازه ی ورود به زندگی ام را پیدا کردند.
رها ماگ گل ریز آبی را به دستم داد و گفت مامان این گشنگه ...
اون روز خوشحال بود از گوشواره ای که گوش ام کرد فهمیدم طبق معمول مشغول مراسم آیینی اش شدو من هم مبهوت اش شدم: سیگار اش را به لب گذاشت تا دستاش خالی شودو بتواند شیر را داخل قهوه جوش بریزد. بعد کام طولانی از سیگاراش گرفت و خاکستراش را توی ظرف شویی تکاند بعد نگاهی به من کرد باسر اشاره کرد برم پیش اش و با هم به کاکتوس هایش آب دادیم.
حالا نوبت ماگ بود،بهم گفت :آنا؟و به ماگها اشاره کرد، فکر کردم که انتخاب ماگ را به عهدهی من گذاشته ذوق کردم و به اون صورتیه اشاره کردم بغلم کرد تا خودم برش دارم.نرمی و براقی رنگ صورتی کم رنگ اش منو دیوانه می کرد .مث رنگ صورتی ای بود که جامدادی ام داشت همونی که از اینجا خریده بودیم .ماگِ چهلتیکه را برداشت و دوتا قهوه ریخت و به اتاقِ نشیمن رفتیم. برایم از ظرف روی میز کیک شکلاتی برش زد و شروع کرد به حرف زدن. یه چیزی رو باهیجان داشت توضیح می داد و من مات و مبهوت نگاه اش می کردم.
بلند شد و از کتابخانه کتاب کوچکی آورد و سطر به سطر دنبال چیزی گشت. یکباره نشست و دست زیر سطری گذاشت و نشانم داد.
صفحه به سه بخش نقسیم شده بود فارسی و تلفظ و اون یکی که حتمن آلمانی بود.نوشته ی فارسی رو خوندم : "من امروز یک موفقیت بزرگ بدست آوردم."
لبخند زدم و دوباره به جستجوی جمله اش پرداخت." معلم /استاد م من را تشویق کرد. "من خیلی خوشحالم" "امروز تو رو به قهوه دعوت می کنم"
کتاب را گرفتم تا جمله ام را پیدا کنم اما بعد از چند سطر خواندن نا امید شدم.رفتم نزدیک اش و گونه اش را بوسیدم و با هم قهوه خوردیم.
قهوه ام تمام شده و رها دارد باب اسفنجی رو می بینه