چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

به دوتا خصوصیت شهره بودم تو فامیل

یکی روابط اجتماعی خوب ام و پایه ی خنده و ددر و مهمونی بودنم

دومی دست پختم.

از وقتی اومدیم اینجا بخاطر زبون نفهمی ام روابط اجتماعی در حد نیش و نشون دادن سری دندون شده.

دست پختم گرفتار مواد چینی و آب وروغن مزه دارشون شده ، خبر های خوبی ازش نمیاد.

دارم دچار خلا هویتی میشم.

خوبه هویت های جدیدی برای خودم درست کنم.


نظرات 1 + ارسال نظر
ویدا سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:17 ب.ظ

دیشب خوابم نمیبرد، کل چینیه ریحانو خوندم. من همه چیزایی که گفتی رو میدونم، یعنی تا کسی اونجا زندگی نکرده باشه نمیدونه، ولی تمام چیزایی که میگی برای من خاطره ست!
به نظرم تو به خواست خودت نرفتی از ایران، خیلی ها که خودشون هم تصمیم میگیرن و میرن ولی بعدش بازم حس خوبی ندارن از دوری، شاید سخته این کار! ولی باید یه کاری کنی که حست عوض بشه. خب منم از اول اینطوری نبودم ولی هیچ وقت برام اندازه دوری فرقی نمیکرده، 900کیلومتر دور باشم از خانوادم یا چند هزار کیلومتر! شاید مرزها رو نمیبینم،خانواده جدیدی که دارم میسازم برام بیشتر اهمیت داشته!
ولی این حس که میگم باید بهش برسی اینه که همه آدما رو یکی ببینی، تا این حد یکی که پیرزن همسایه مثه مادربزرگ خودت باشه، بقیه هم مثه خواهرو برادرات، حالا کاری ندارم شاید لازم باشه از بعضیا دوری کرد، درحالت کلی با مردم بدون قضاوت.
خیلی وقتا اگه امتحان کنی حرف زدن بدون زبون قشنگتره بیشتر کیف میده پانتومیم بازی کنی تا حرفتو بگی، برای کارکردن سخته بدون زبون، ولی در روزمره اونقدا بد نیست، خوش میگذره. به همه یه نیها و شی شیه و زی جیان بگی بسه، به این مامان بزرگا بگی ماما. تو رستوارن یه وقت کاری داشتیم هم میگفتیم نیهانیها تا یکی جوابمونو بده.
من کسانی رو میشناختم، تو ایران که میدونی مردم عادی چقد انگلیسی بلدن، سفر کرده بود، روستاها و جاهایی رفته بود که من رو نقشه هم ندیده بودم، بدون اینکه زبون کسی رو بدونه، میدونم سفر فرق میکنه، راحتتره ولی باید زندگی روهم مثه سفر ساده گرفت تا خوش بگذره:)
یه چیز دیگه چرا یه تیوتور زبان نمیگیری؟ هفته ای دوروز هم که بیاد با بچه ها باهاش تمرین کنین خیلی خوبه. من خیلیارو دیدم که با تیوتور شش ماهه عادی حرف زدن یادگرفتن.
درمورد غذاها هم من این چیزی که اینجا نوشتی و اون الویه و لکه روی گازو آشپزخونه همشو میفهمم و برام خیلی اتفاق افتاده بود! به همین دلایل راه حلمون این بود که غذا درست نکنیم:)) دانشگاه و بیرون غذا میخوردیم، منطقی تر هم بود، ارزون، سبزیجات تازه، ماهی، تنوع زیاد، همه چیز بود برای خوردن، ساندویچای چینی، همه چیز تازه. هراز گاهی برای تفریح آشپزی میکردیم:)
از تازگی غذاهاشون، اگه دقت کنی، اونا تقریبن هیچ ادویه خشکی استفاده نمیکنن،زنچبیل فلفل تازه،پیازچه گشنیز، بجز چای و گیاهایی که اصلش باید اونطوری باشه! حتا لیپتون استفاده نمیکنن، یعنی اگه ببینی چی میخورن، خیلی سالمتر از ماها غذا میخورن
آها برا گواهی نامه ها سیستمش فقط رشوه ایه، همینجوری الکی هم گواهی نامه میدن با رشوه، به خارجیا هم میدن، اون قوانین سخت و اینا کلن الکیه، من کسی رو میشناسم که گواهی نامه گرفته، بعدش تازه یه نفر بهش کلی یادداده تا تونسته سوار ماشین بشه!
اندازه همه پست چینیات کامنت نوشتم:))

ویدا ی عزیز
ممنون که خوندی .
همدلی و تشویق های تو خیلی کمک ام کرده.
درباره ی گواهی نامه خودم درگیرش نبودم چون ما بخاطر پاس خدمت گواهی نامه مون رو سفارت ترجمه کردبرامون. و نوشته هام نقل قول های اعضای سفارت بود.
در رابطه با آدما و ارتباط ام باهاشون : من کلن آدمی هستم که توی برخورد های اولیه ساکت هسم و به قولی گرا می گیرمم تا بعد بتونم ارتباطاتم را سازماندهی کنم.
دررابطه با مامان بزرگا همین حس رودارم همه شون رو دوست دارم واز دیدنشون لذت میبرم.
دوری هیچ جوری توی کتم نمی ره
تهران هروقت دلم تنگ می شد به شب نکشیده خونه ی بابام بودم یا خودم ماشین رو میبردم یا راننده میومد دنبالم.
وسوسه ی زن مطبخی بودن توی کنج خونه ی بابا خیلی قویتر هست تازن یه دیپلمات بودن توی کنج آشپز خونه ای در چین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد