چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

ماهی2

کاش تنگی بودم

               تو ماهی قرمز ام

                            مهمان بوسه های هر دم ات می شدم

                                                                             ریحان.

نسیم وسواس

مورچه های کارگر هتل آمدند.نیهاو نیهاو کنان به سر وظایفشان رفتند.

سر میز ناهار خوری نشسته بودم و داشتم می پلاسیدم؛ یکهو نسیمی توی ذهنم وزیدن گرفت: آیا فرچه ی توالت را به وان و روشویی می مالد؟ آیا دستمالی که  به آینه ی توالت می مالن را به شیشه و آینه ی پذیرایی و اتاق خواب هم می کشد؟

نسیم وسواس داشت دور برمی داشت و گرد و خاک اش زیاد شده بود می چرخید توی ذهنم و از هر گوشه  اش چیزی را برای شک کردن بیرون می کشید.

به خودم آمدم ،پوست لبم را کنده بودم و داشت خون میومد، چت ام نمیه کاره مونده بود، نوت ام نیز.

حالم خوب نبود باید کاری می کردم به بهونه ی شستن دست و دهنم رفتم توی اتاق خواب.

دیدم فرچه ای مستطیل شکل را گذاشت داخل محلول آبی رنگ ِ بد بو ، سفیدی وان با رنگ آب خط خطی شده بود. دور تا دور وان را با دوش آب گرفت و حوله را برداشت و وان را خشک کرد.

بعد فرچه ی گرد را  از توی محلول آبی  رنگ از جای مخصوص اش برداشت و توالت را شست و با همان حوله خشک کرد.

روشویی را با سیمی آغشته به محلول آبی رنگ شست و آب کشید و با حوله ای دیگر خشک کرد

به آیینه آب ریخت و با تی خشک کرد.

نفس راحتی کشیدم برگشتم که از اتاق برم بیرونکه دیدم یه چیزی درست در نمیاد:

داشت با تمام حوله های استفاده شده کف حمام را خشک می کرد

اون حوله ی توالت خشک کن هم تویش بود...

برگشتم و روی تخت کنار رها مچاله شدم و باقی مانده ی عطر سعید را بوکشیدم...

وقتی رفتن کف حمام را چندین بار با آب داغ و تاید شستم تا کمی دل ام آروم بگیره.

صورتی رویایی

پاکت شیر توی دستم بود و خیره به چهار مدل ماگ موجود بودم.اینها برای من نبود. بجاماندگان دیگران بودن.

نمی دونم که تویش چی خورده ،اما خوب چیزی که برایمان عادی هست ؛اینه که می توان لیوان را با آب و کف شست و تمیز و پاک اش کرد.و چون این خیلی رایجه پس برای من کمتر وسواس برانگیز هست.ماگ هارو چندین بار کف گرفتم و شستم بعد اجازه ی ورود به زندگی ام را پیدا کردند.

رها ماگ گل ریز آبی را به دستم داد و گفت مامان این گشنگه ...

اون روز خوشحال بود از گوشواره ای که گوش ام کرد فهمیدم طبق معمول مشغول مراسم آیینی اش شدو من هم مبهوت اش شدم: سیگار اش را به لب گذاشت تا دست‌‌اش خالی شودو بتواند شیر را داخل قهوه جوش بریزد. بعد کام طولانی از سیگار‌اش گرفت و خاکستر‌اش را توی ظرف شویی تکاند بعد نگاهی به من کرد باسر اشاره کرد برم پیش اش و با هم به کاکتوس هایش آب دادیم.

حالا نوبت ماگ بود،بهم گفت :آنا؟و به ماگ‌ها اشاره کرد، فکر کردم که انتخاب ماگ را به عهده‌ی من گذاشته ذوق کردم و به اون صورتیه اشاره کردم بغلم کرد تا خودم برش دارم.نرمی و براقی رنگ صورتی کم رنگ اش منو دیوانه می کرد .مث رنگ صورتی ای بود که جامدادی ام داشت همونی که از اینجا خریده بودیم .ماگِ چهل‌تیکه را برداشت و دوتا قهوه ریخت و به اتاقِ نشیمن رفتیم. برایم از ظرف روی میز کیک شکلاتی برش زد و شروع کرد به حرف زدن. یه چیزی رو باهیجان داشت توضیح می داد و من مات و مبهوت نگاه اش می کردم.

بلند شد و از کتابخانه  کتاب کوچکی آورد و سطر به سطر دنبال چیزی گشت. یکباره نشست و دست زیر سطری گذاشت و نشانم داد.

صفحه به سه بخش نقسیم شده بود فارسی و تلفظ و اون یکی که حتمن آلمانی بود.نوشته ی فارسی رو خوندم : "من امروز یک موفقیت بزرگ بدست آوردم."

لبخند زدم و دوباره به جستجوی جمله اش پرداخت." معلم /استاد م من را تشویق کرد. "من خیلی خوشحالم" "امروز تو رو به قهوه دعوت می کنم"


کتاب را گرفتم تا جمله ام را پیدا کنم اما بعد از چند سطر خواندن نا امید شدم.رفتم نزدیک اش و گونه اش را بوسیدم و با هم قهوه خوردیم.

قهوه ام تمام شده و رها دارد باب اسفنجی رو می بینه

صبح یک قابلمه آب برداشتم و گذاشتم تا به اصطلاح مامانم گاز اش برود.نمی دانم اینجا هم آب هاشون کلر دارن یا نه؟اما من به شیوه ی ایرانی خودم آب اش را گذاشتم تا کلر هایش پرواز کنن.

ظهر بعد از پختن غذا ماهی رو انداختم توی قابلمه .اول یه چرخ زد و رفت یه گوشه و تکون نخورد.بعد با تردید یه سمت دیواره ها و کف بوسه زد.بعد اومد روی آب و لب هاشو بیرون آورد و شکایت کرد از این تاریکی و ناپیدایی.

رفتم سراغ شستن تنگ و سنگ های داخل آن.وقتی برگشتم،ماهی بی حرکت ته ظرف بود.به خیال اش شب شده و ماهی لالا. قابلمه را برداشتم و توی تنگ خالی اش کردم.بعد از این که شک سرریز شدن تموم شد.می شد برق رو توی چشمای ماهی دید.به همه سمت چرخید و دونه دونه سنگ ها رو بوسید.از کناره تنگ گرفته تا کف آن را بوسید.

تنگ تمیز از بار اسارت کم می کند...

به غروب نشسته سفیدی چشمانم

خورشید اش تیره در خون...