زنی را فرستاده اند برای نظافت .سواد چینی من درحد دوکلمه و سواد انگلیسی اون در حد صفر. به مدد زبان بدن کارها را حالی اش کردم.و خودم نشستم روی کاناپه و نوشتن روشروع کردم.
با سطلی آمده بود که تویش دو سه تا حوله ی چرک مرده بود یک جفت دمپایی و چند قوطی کوچک و دو اندازه طی واسه ی شیشه.
سعید وعده داده بود که او معجزه گری است که می تواند بوی ماندگی و مستاجر قبلی را از بین ببرد.
کار اش را با تمیز کردن دکور ها ی توی پذیرایی شروع کرد.حوله اش را با آب می شست و با دستمالی که از من گرفته بود خشک می کرد. همین. فقط با آب نه ضد عفونی کننده ای نه تمیز کننده ای.
زن بی صدا و با احتیاط صندلی را جابجا می کرد. زمین ها پارکت هست و نباید خش بیوفتد.
به یاد فریده افتادم زن سرایدار، نسبت به بقیه ی کارگر ها بی صدا بود اما نسبت به این شلوغ.
حرف زدنم با فریده مختصر بود .او کمی از اخبار مجتمع و زندگی خود اش رو میداد و من هم کمی اطلاعات خنثی بهش می دادم تا بتونه برای باقی خانم های مجتمع آسی از من رو کنه.
فریده نه حرفی می زد و نه چیزی می خورد حضور اش تو خونه محسوس نبود.کار هایم معلوم بود و اون هم می دونست از کجا شروع کنه و به کجا ختم اش کند. بخاطر همین دوست اش داشتم. من تنهایی ام را داشتم .
مورچه ی کارگر با حالت دست و بدن اش حالی ام کرد که حال اش خوش نیست. فکر کردم گرسنه هست در یخچال رو باز کردم و بهش اشاره کردم هر چی می خواهد بخورد...با حرکت سر رد کرد.به سرش اشاره کرد و به بدن اش به عرق های روی پیشونی اش.
فهمیدم که مریض هست قرص برای سر درد نشان اش دادم گرفت کمی مشکوک نگاه اش کرد با شک و تردید پس ام داد.
روی کاغذ به چینی چیزی نوشت و من با تکان دادن سر بی سوادی ام را اعلام کردم.
به شرکت اش زنگ زد...گویا آنها هم جواب درستی بهش ندادن. روی صندلی کوتاه چینی نشست و سر اش را بین دستان اش گرفت.مبل را بهش نشان دادم و حالت خواب ، رد کرد اما بعد از چند دقیقه روی مبل خوابید.
یک ربع گذشته بود خودم احساس سرما کردم.رفتم پتو برایش آوردم و رویش انداختم. همین موقع در آپارتمان رو زدن و یک زن پشت در بود .مورچه ی کارگر خوشحال شد و لباس هایش را پوشید و به مورچه ی جدید دستورات رو ابلاغ کرد و رفت.پس شرکت کاری برایش کرده بود.
آیا این بگا رفتن است؟!
که اسم ات را با تمام وجود با نفس عمیقی به بیرون پرتاب کنم
و نتیجه اش آهی بیش نباشه...
لب بر لب بودیم و زبان بازی می کرد با زبان و لب و دندان.
لب بر لب بودیم و نفس نفس هوس می پیچید توی تن هردو.
دست ات را بردی به شهر ممنوعه...گرمای دست ات و خیسی تن ام، قاطی شدن لب ها و گرمای هوس و نفس...
فقط تونستم عاشقتم را فریاد بزم با آهی کشدار...
لبانم خشک و تن ام خیس آب و عرق از همه ی اون خواب نفس و هوس و خیسی بین پاا برایم مانده بود...