چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

چینی‌بندزن

از باغ ِ ماچین، ریحان ِ خودم می‌چینم.

عیدانه2

آتش و ترقه جاریست

تا شیطان روانه ی خانه ی خود شود

من از درون خانه ،راهی خیال می شوم.

                                                      ریحان.

مورچه ی کارگر

زنی را فرستاده اند برای نظافت .سواد چینی  من درحد دوکلمه و سواد انگلیسی اون در حد صفر. به مدد زبان بدن کارها را حالی اش کردم.و خودم نشستم روی کاناپه و نوشتن روشروع کردم.

با سطلی آمده بود که تویش دو سه تا حوله ی چرک مرده بود یک جفت دمپایی و چند قوطی کوچک و دو اندازه طی واسه ی شیشه.

سعید وعده داده بود که او معجزه گری است که می تواند بوی ماندگی و مستاجر قبلی را از بین ببرد.

کار اش را با تمیز کردن دکور ها ی توی پذیرایی شروع کرد.حوله اش را با آب می شست و با دستمالی که از من  گرفته بود خشک می کرد. همین. فقط با آب نه ضد عفونی کننده ای نه تمیز کننده ای.

زن بی صدا و با احتیاط صندلی را جابجا می کرد. زمین ها پارکت هست و نباید خش بیوفتد.

به یاد فریده افتادم زن سرایدار، نسبت به بقیه ی کارگر ها بی صدا بود اما نسبت به این شلوغ.

حرف زدنم با فریده مختصر بود .او کمی از اخبار مجتمع  و زندگی خود اش رو میداد و من هم کمی اطلاعات خنثی بهش می دادم تا بتونه  برای باقی خانم های مجتمع آسی از من رو کنه.

فریده نه حرفی می زد و نه چیزی می خورد حضور اش تو خونه محسوس نبود.کار هایم معلوم بود و اون هم می دونست از کجا شروع کنه و به کجا ختم اش کند. بخاطر همین دوست اش داشتم. من تنهایی ام را داشتم .

مورچه ی کارگر با حالت دست و بدن اش حالی ام  کرد که حال اش خوش نیست. فکر کردم گرسنه هست در یخچال رو باز کردم و بهش اشاره کردم هر چی می خواهد بخورد...با حرکت سر رد کرد.به سرش اشاره کرد و به بدن اش به عرق های روی پیشونی اش.

فهمیدم که مریض هست قرص برای سر درد نشان اش دادم گرفت کمی مشکوک نگاه اش کرد با شک و تردید پس ام داد.

روی کاغذ به چینی چیزی نوشت و من با تکان دادن سر  بی سوادی ام را اعلام کردم.

به شرکت اش زنگ زد...گویا آنها هم جواب درستی بهش ندادن. روی صندلی کوتاه چینی نشست و سر اش را بین دستان اش گرفت.مبل را بهش نشان دادم و حالت خواب ، رد کرد اما بعد از چند دقیقه روی مبل خوابید.

یک ربع گذشته بود خودم احساس سرما کردم.رفتم پتو برایش آوردم و رویش انداختم. همین موقع در آپارتمان رو زدن و یک زن پشت در بود .مورچه ی کارگر خوشحال شد و لباس هایش را پوشید و به مورچه ی جدید دستورات رو ابلاغ کرد و رفت.پس شرکت کاری برایش کرده بود.

آیا این بگا رفتن است؟!

که اسم ات را با تمام  وجود با نفس عمیقی به بیرون پرتاب کنم

و نتیجه اش آهی بیش نباشه...

تن

لب بر لب بودیم و زبان بازی می کرد با زبان و لب و دندان.

لب بر لب بودیم و نفس نفس هوس می پیچید توی تن هردو.

دست ات را بردی به شهر ممنوعه...گرمای دست ات و خیسی تن ام، قاطی شدن لب ها و گرمای هوس و نفس...

فقط تونستم عاشقتم را فریاد بزم  با آهی کشدار...

لبانم خشک و تن ام خیس آب و عرق از همه ی اون خواب نفس و هوس و خیسی بین پاا برایم مانده بود...

سرمای رابطه؛

             دلگرمی ام به دیدار را می برد

              و

             اشک را به خاطرات می آورد.

                                                  ریحان.