آخرین لیوان را شستی
و من در آرزو که کاش لیوان بودم
دستانِ خیسات را با حوله خشک کردی
راستی
در خانهی تو حوله بودن هم عالمی دارد.
چشمانات مثل سنجابی بازیگوش بود.
که نهخود میدانست گردوهای زمستاناش کجاست
نه اجازه داد من شکوفهی بهار را در آن پیدا کنم
چشم
دست
آغوش
لب
توی هر گوشهی این مربع گیر کنم
اشک میشوردم وبه گوشهای دیگر جاری میشوم...
ریحان.