زنان پرده نشین
و نخبگان جوشن پوش
گور به گور
#هایکو_کتاب
مادام بواری
عیش مدام
خاستگاه آگاهی
#هایکو_کتاب
دیروز جلوی در ورودی ساختمان آب ریخته شده بود.
مث اینکه بطری رو سرازیر کرده باشی یا پاکت آب زمین خورده باشه . نوع بخش شدن آب روی زمین اینجوری بود.
چند تا جا پای گلی هم بود که با هم قاطی شده بود. اما یه جاپای کوچیک مشخص بود.
کارت ورود رو زدم ودرباز شد و رد پا ها توی راهرو هم ادامه داشت و به سمت آساسنسور پیچیده شده بود.
وقتی راهرو رو پیچیدم .دوتا دختر بچه ی ده و شیش ساله با آیی(پرستار/خدمتکار) رو دیدم. توی ِ یک دست دخترک یه پاکت فریزه خیس بود و توی ِ دست دیگر یه ماهی به اندازه ی بند انگشت که بی جون به بغل خوابیده بود.
دخترک دست اش رو مث کاسه کرده بود و با پاکت فریزر قطره قطره آب به ماهی میرسوند.
نگرانی شو میشد از نگاه مضطرب اش به شماره ی های آسانسور و ماهی فهمید.
احساس خفگی کردم . فکر کردم توی دریا دارم غرق می شم. سوار آسانسور شدیم . یک دفعه یادم اومد که بطری آب توی کیفم دارم.
در بطری رو باز کردم . ماهی رو از روی دست دخترک به بطری انداختم . من و دخترک و دخترچه خیره شدیم به بطری ،ماهی که به آب رسید شروع کرد توی آب رقصیدن . یه نفس عمیق کشیدم. توی دریا نبودم دیگه ...غرق نشدم توی خفگی های یه بچه ماهی.
دخترک به من نگاه کرد و هر دو به پهنای صورت خندیدم.
دخترک گفت : شیه شیه...
گفتم : بو شیه...