براش نوشتم:
گا؛ رفتنی نیست
همین گوشه کنار هست
از رگ گردن نزدیکتر هست
دارم آشپزی میکنم
یاد مامان سادات میوفتم :ریحان زیر چراغ رو کم کن کتلت ها رو با شعله ی کم سرخ کنی خوشمزه تر میشه
از ته دل ات دلتنگی پنجه میکشه تا به چشمت بیاره
به هوای سیگار میرم توالت فندک نزده پرت میشم به ماشین و او ...
دریغ از کام دوم و کون سیگار رو میندازم توی توالت فرنگی و سیفون میکشم...
به سعید میگم بابا یه ماهه نتونسه راه بره
میگه:بابای من هم همینجور شده بود مواظب باشن زخم بستر نگیره
دسگ مصب بابای تو یه ساله مرده ...
اشک میریزه و من دیگه به حال خودم نیسم
به حمام پناه میبرم
من گریه میکنم و آب سردِ سرد میبارد بر این داغِ دلتنگی و بی همدمی...
داشتم میگفتم گا رفتنی نیست
همین دم دسته از اشک چشم هم نزدیکتره...
امروز باد میاد
از سحر نه خورشید پیدا بود نه ساختمان های مجاور.
نمی شد فهمید گردو غباره یا آلودگی یا ابر.
الان اونقد باد سرعت داره که می ترسم دیش های ماهواره کنده بشه و پرواز کنند.
اینجا هم به پا قدم بهار
باد سرگردان و واله گشته
سربر گوش هر درخت و گل فریاد میزند
تا بلکه خواب زمستان را رها کنند
تا باز شهر را پر از رنگ کنند
کاش دلِ من نیز رنگ بگیرد به هوای دیدار...
روزگارِ عجیبیست
باختری بودم و
خیره چشمی خورشیدِ خاور میکردم
مشرقی گشتم:
بوسه بر رخ ِ مغرب مینهم
ریحان.