فاحشه ای درون من است
که عاشق نوشته های مشرقی است
که عاشق هم سیگار بودن با *هم سیگار* است
که می تپد دل اش برای عشق ِ دوران کودکی
که می میرد برای پدرش برای مادرش
که مادر است برای دخترانش
که همسر است برای خواجه اش
که دل اش قرار می گیرد به عشق دوستانش
در من فاحشه ای زندگی می کند به تعبیر سنت و دین ام
شب ِ خفته ؛
بیدار می شود.
سکوت ؛
یخ می زند در آغوشم.
مردم چشم ام ؛
حیران ِ ابر ِ خاطره.
ریحان.
باران؛
هزار پیراهن بر تنِ برکه اندازه کرد:
یکی به رنگ ِشب
یکی به شکل ِماه
یکی پر از رنگ وخیال
زار میزند هر کدام
بی نقشی ازماهیها...
ریحان