ساعت ِ چهار:
آمده بودم دل ِجامانده روی کاناپه را ببرم؛اما جانم جا ماند بر لبانت...
یه روز ساعت چهار صبح بهار رفتم تو نیایش
ینی بهشت بود
یه نم بارون زده بود انعکاس نور چراغا روی اسفالت
خورشید مشرقی در حال بازی گوشی بود با آسمون
بوی خاک نم خورده
من بودم و نیایش دلفریب
ماشین رو زدم کنار روی پل چمران
خیره شدم به شمال وگاهی به جنوب
جای یه دوست خالی بود
پر بود فضا از هایکو
نوشته بودم کسی را انتخاب کنید که لذت همسیگار بودن با او را نتوانید با کس دیگری به غیر از خود اش تجربه کنید...
خوب می خوام از همین جا اعلام کنم گوخوردم...
در روزگار بگایی وقتی میایی دوتا پک بزنی آروم بشی خیل خاطرات هم سیگارت تداعی میشه و اون بگایی تازه جلوی این خاطرات لنگ میندازه...
سیگار رو به کسی منصوب نکنید...